بنویس بنویس



نمی توانم از روز اول شروع کنم به مسخره کردن خودم و نصفه و نیمه بنویسم. حتی اگر شبش امتحان ریاضی داشته باشم.

باورم نمیشود این همان منی است که بدون خواندن سر جلسه امتحان ریاضی می رفت. اصلا همچون چیزی ممکن هم هست؟ این همان منی است که اسمش لرزه به تن خیلی از بچه های استان می انداخت و کابوس شب هایشان بود؟

البته.باز هم این همان منی است که یکبار شکست خورد.ولی خب.از این شکست خیلی هم راضی بود. بدون این شکست خیلی کارها را نمیتوانست انجام دهد.

حالا این من.میخواهد درباره هرچیز به جز امتحان ریاضی یا مدرسه یا تیزهوشان یا اینجور چرندیات حرف بزند. و میخواهد به خودش قول بدهد که به هیچ عنوان کلمه چرندیات را بار دیگر روی ضفحه تایپ نکند.

این من میخواهد درباره نوشتن حرف بزند.

سوال:چرا نوشتن؟

من دیگر یک نوجوان تازه به رویا رسیده نیستم. هست؟ بیشتر شبیه نوجوانی تازه از رویا زده شده می مانم.ولی چرا انقدر زود؟ مردم معولا واقتی بزرکتر و عاقلتر می شوند از رویاگونه هایشان دست میکشند. یعنی من عاقل شدم؟ یعنی دست کشیدن از رویا عاقلانه است؟

مغزم هشدار می دهد که نباید سوال را با سوال جواب بدهم. به آن هم میرسیم.

خب.خیلی ها میگویند نوشتن را عاشقند. میگویند با نوشتن احساس خوبی دارند یا میخواهند خودشان را روی ورقه و لابه لای کلمات پیدا کنند. ولی من اینطور نیستم. هرچه بیشتر فکر می کنم، میبینم من برای نوشتن نمی نویسم. من برای خوانده شدن مینویسم. شاید دلیلش این باشد که من از خواندن لذت بردن. یعنی من یک خواننده نویسنده شده ام، نه یک نویسنده خواننده شده، همانطور که بعضی از نویسنده های مشهور هستند. من میخواهم شوق و ذوق و نور امید و زیبایی در دل یک خواننده ناشناس، ترجیحا با تفاوت و فاصله بسیار زیاد با من ایجاد کنم. میخواهم اثری بسازم که همه.نه همه ی همه، کسانی که بهشان باور دارم بگویندآفرین. بگویند تو توانستی. بگویند عجیب بود. بگویند نمیتوانم توصیفش کنم.ولی چیز خوبی بود.

میخواهم چیزی بنویسم.نه. بسازم، که بتوانم به پدرم نشان بدهم. بتوانم به خانواده ام بدهم تا بخواننند حواقل. چیزی که بچه ها را پای تلوزیون بکشاند، چیزی که آدم ها را سر شوق بیاورد.

ولی آیا آرززش را دارد؟

این سوال دوم است.

س:ارزش این همه سختی را دارد؟

به شخصه میگویم نه. آن احساس شادی و سرخوشی یک لحظه است. یک لحظه خیلی طولانیشاید یک دو ساله یا حتی بیشتر. اما بعدش چه؟ حتی مهمتر، قبلش چه؟

من آدم عجیبی هستم. 

اکثر افراد با تماشا کردن ناروتو از آن همه شخصیت رنگارنگ در حال تلاش کردن و گانباره گفتن یاد می گیرند. آن ها را الگوی خود میخوانند و در بخش نظرات مینویسند ناروتو باعث شد من کمتر ضعیف باشم و بیشتر تلاش کنم. اما نمیدانم چرا این وسط من من کله گنده از ناکجا آباد سبز شدم.چند ثانیه به صفحه شوگی نگاه کردم و به جای آنکه بروم سراغ شاه و ملکه و یا حتی پیاده نظام، دست گذاشتم روی قیافه تنبلی که روی تخته نشسته بود.

اسب.

شیکامارو نارا.

به جای ناروتو با شعار من هوگاکه میشوم و ساسوکه با شعار من یک انتقامجویم، رفتم سرغ شیکامارو، با ذهن انعطاف پذیری که میتواند از روی مهره ها بپرد، اما نه چندان مهم.

چه پردردسر، مگرنه؟

احساس کردم لازم نیست آنقدر تلاش کنم. مگر من چند بار زندگی می کنم؟ اگر تناسخ درست نباشد یک بار. چرا باید در این یک زندگی به خودم زحمت بدهم؟ من توانایی و هوش کافی را دارم که یک زندگی پر آرامش برای خودم بسازم. که بدنبال بهترین ها و ایده آل ها نباشم. که مهاجرت نکنم، پزشک نشوم، کتاب های خارقالعاده ننویسم و انیمیشن های میخکوب کننده نسازم، اما همچنان زندگی خوب و بی دردرسری داشته باشم. 

آن هم تلاش دارد، درست. اما نگرانی.نه بهتر بگویم.شور زندگی ندارد. شور زندگی زیاد که باشد مزه غذا را بد می کند میدانی؟ من میتوانم آن یک ذره نمک برای خورشتم را از این و آن بگیرم. از انیمه ها و کتاب های دیگر. چرا باید خودم زحمت بکشم که نمک را از سنگ نمک یا آب دریا تصقفیه کنم آخر؟

این سوال بعدیس. س:چرا باید تلاش کنم؟

از آنجایی که جواب سوال قبلی را نه دادم، نباید این سوال از من پرسیده می شد. دلیلاینکه الان این سوال را جواب می دهم، این است که نمیدانم. اینکه مطمئن نیستم این انتخاب درستی است یا نه. آیا واقعا این چیزیست که من را شاد می کند؟

من نوشتن را دوست دارم. در این شکی نیست. کیست که نوشتن را دوست نداشته باشد؟ همه اگر بفهمند نوشتن چه لذتی دارد آن را دوست خواهند داشت. بدون آنکه کسی حرفت راقطع کند، میتوانی هرچه بخواهی بگویی. میتوان تصاویر را، زیبایی ها و زشتی ها را آنطور که دلت میخواهد بنویسی. فقط سخت است. من چیزهای سخت را دوست ندارم، همانطور که هیچکس دوست ندراد.

پس نتیجه میگیریم که من، اصلا فرقی با دیگران ندارم نه؟ من یک آدم عادی عادیم.

این فایل را همینجا ذخیره میکنم تا کمی بعد بیایم سراغش. برای نوشتن تا 12 وقت دارم، برای ریاضی بالاتر از ده گرفتن تا 9:30. به نفعم است بروم سراغ ریاضی.

دوباره بر می گردم. روی یکی از یادداشت های زرد پنل، جمله ای خودنمایی می کند. جمله ای که بارها و بارها برای خواهرم و بقیه با افتخار خواندم ولی اصلا متوجه مفهومش نشدم.

بلور بودن و شکستن

بهتر از سفال بودن و

بر روی بام بی عیب ماندن است.

شعر کوچکی از یک شاعر ژاپنی است به گمانم. شعر کوچکی که مدام سعی می کرد به من یادآوری کند که باید بلور باشم و بشنکنم.ولی به چه قیمت؟ برای چه؟

پوچ گرایی.مادرم میگوید من پوچ گرایم. خبشاید هم باشد. چیز بدی که نیست. تقریبا دوستش دارم. شاید بهتر هم باشد همینطور بمانم. الان دنیا را یک جوری میبینم.که قبلا نمی دیدم. انگار همه آدم ها در مورد یک چیزهای خاصی پوچ گرایانه فکر می کنند. ولی هر چیزی، ناقصش خوب نیست. فقط اگر پوچ گرای کامل شوی میتوانی همه چیز را درباره اش حس کنی و بفهمی.

ساعت 12 شد. 

ذخیره و انتشار.

هلن.ن.پراسپرو


برای چه باید یکی وبلاگ اضافه می زدم؟

راستش.نمی دانم. شاید چون از فضایش خوشم می آید. از صقحه انتشار و دکمه سبز و خوشرنگ ذخیره خوشم می آید. از نظراتی که برایم می آیند خوشم می آید. از آدم هایش خوش می آید.

شاید چون از پنل کاربریم کمتر از فولدر پیشنویس دوم اورسینه می ترسم. 

شاید چون.میخواهم بهتر و مرتب تر و سامان یافته تر بنویسم. 

شاید میخواهم احساس مفید بودن.نه تحصحیح میکنم. کمتر مضر بودن داشته باشم.

پس من.از امروز. از روز بیستم اردیبهشت سال 1399، روزانه یک پست مینویسم، به طول.هرچقدر که شد. و هر شب ساعت 12 باید باید باید منتشرش کنم. حتی اگر یک صفحه خالی باشد.


بله بله.وقتشه که یه چالش درست و حسابی و غیر چرت و پرت شروع کنم بنویسم دیگه، مگه نه.

این هم لینکش، که اگه خواستی دانلود کن وی» و تو هم ازش بهره ببری

سوال:چرا مینویسی؟

جواب:نمی دانم. ولی شاید یکی بداند:)

هلن عزیزم

چشم هایم اشتباه نمی بینند؟ ذهنم مرا به بازی نگرفته است؟ تواز منپرسیدی چرا مینویسم؟ باورم نمی شود هلن. از تمام دنیا، تو آخرین کسی بودی که باید این سوال را از من میپرسید. تنها کسی که به من امید داده و بارها دست من را گرفته و بلندم کرده، کسی که بارها مرا از کوره راه ها بیرون کشیده و به جاده اصلی برگردانده، اکنون باید از من بپرسد که چرا مینویسم؟

تو میدانی.بهتر از هرکس میدانی که نوشتن، همه وجود و جان من است. بدون آن هوای تازه به روحم نمی رسد، و هر بار که حضورش را احساس نکنم. چطور میتوانم توصیفش کنم؟ مثل دندانی که تازه کشیده شده باشد، و مدام نبودنش آزارت دهد است. با این تفاوت که، این تغییر برای من ابدیست. هر لحظه و هر ساعت و هر روز، هر شب که میخوابم و هر صبحگاه که از تخت بیرون بیایم، نبودنش را احساس میکنم و درد می کشم.

چرا باید این سوال را از من می پرسیدی؟ یعنی تو هم به توانایی های من، به رویاهای من شک داری؟ از این بابت از خودم بیزارم. یعنی آنقدر ضعیف بودم که حتی هلنم، هلن عزیزم به اراده ام شک دارد.

مطمئن باش که من، از همان روز اول که جرقه درونم درخشید و فهمیدم که مجبورم بنویسم، این سوال را از خودم پرسیده ام. حتی گاهی اوقات آن را دوباره برای خودم مرور میکنم، تا به دام روزمرگی نیافتم. میدانی که، نویسنده نباید دنیا را آسان و  بی معنی بگیرد. باید هر روز و هر ثانیه به حقیقت پشتش فکر کند، تا بتواند تکه ای از آن، نه اصلاح میکنم، یک زاویه از آن را به دیگران نشان دهد. پس حق ندارم به رویایم نیز سرسری و با بی توجهی نگاه کنم. حق ایم کار را ندارم، و تو، فکر کرده ای که اینکار را میکنم؟ هرروز با رویایی سر روی بالین می گذارم که درباره اش ذره ای فکر نکرده ام؟

 

 

آه خدای من. هلن عزیزم، مرا برای هر چیز که نوشتم ببخش. همین که آخرین نقطه را گذاشتم، سلین صدایم کرد و مجبور شدم از پشت میز بلند شوم و این نامه را نیم نوشته روی میز رها کنم. وقتی برگشتم و آن را دوباره خواندم تا رشته کلام را به دست بگیرم، فهمیدم چه خزعبلاتی نوشته ام. چطور جرات کردم.چطور توانستم اینطور مهربانی و خیرخواهی تو را زیر سوال ببرم. اکنون که نامه ات را مرور میکنم بهتر می فهمم.

مرا ببخش. به مفهوم سوالت که فکر می کنم، میبینم سوال تو چیزی جز دلسوزی و نگرانی برای من نبوده. میخواستی مطمئن شوی که من از رویایم مطمئنم، و با تمام توان به این سوال و مفهوم پشتش، به نویسندگی و مفهوم پشتش اندیشیده ام. دوست عزیزم، از اینکه نگران منی از تو تشکر می کنم. دلم میخواهد همه این چرندیاتی که آن بالا نوشته ام را، با جوهر سیاه رنگ کنم.

دوباره نامه ات را میخوانم، به من گفته ای که آیا دلیلی به جز صرفا عشق دارم؟ دلیلی منطقی؟ آه هلن عزیزم. جمله بعدیت کاملا درست است. در این دنیای بی منطقی که ما زندگی میکنیم، عشق، که منطقی ترین منطق دنیاست، بی معنی و پوچ است و مخصوص نوازندگان دوره گرد و ن رویاباف. درست می گویی. ما در این دنیا زندگی می کنیم و مجبوریم به ساز ناسازش برقصیم. باید منطقی هماهنگ با منطق دنیا برای نوشتن داشته باشم.

تو میدانی که من هرگز رقاص رام و مطیعی نبوده ام. همیشه خارج از آهنگ رقصیده ام و پچپچه ها را بر انگیخته ام. گرچه کسی هرگز از رقص من تعریف نکرده، اما خودم بسیار از آن لذت می برم. اما برای دل تو هم که شده، منطقی سازگار به منطق این دنیا پیدا خواهم کرد.

آه خدایا. اکنون که قلم را زمین گذاشتم تا اندکی فکر کنم، دریافتم که چه سوال سختی از من کرده ای. هلن پرتوقع من، انتظارت از من بسیار زیاد است.  واقعا نمیتوانم منطقی به جز عشق پیدا کنم. اما باید بیشتر فکر کنم، و به منطق های دیگران بیاندیشم.

اینجا و آنجا شنیده ام که برخی نویسندگان بزرگ از خالی کردن روح سیاه از جوهرشان، روی کاغذ های پاک وسفید میگویند. این شاید دلیلی منطقی باشد، اما هرکسی میتواند همچین کاری کند. منظورم جوهری کردن کاغذ است. نویسندگی، کاری بسیار والا تر از این است. نویسنده برای خوانده شدن مینویسد، برای به جوش و خروش انداختن روح دیگری، برای زمزمه کردن کلماتی از دنیایش، و وارد کردن آن کلمه ها به دنیای انسانی دیگر. پس صرفا نوشتن، وهرگز به گوش کسی نرساندن، نویسندگی نیست.

پس خوانده شدن چه؟ گاهی نویسندگان میگویند برای این مینویسند که میخواهند خوانده شوند، و افکارشان را به دیگری انتقال دهند. اما هلنکم، به نظر من این نیز از مرام نویسندگان به دور است. نویسنده به دیگری نیاز ندارد. نویسنده فقط نباید آن را به گوش کسی برساند، باید در ذهن او جرقه ایجاد کند. اما اینگونه، اگر نویسنده ای نتواند روح دیگران را به آتش بکشد، نویسنده نیست؟ همیشه امکان دارد کلمه های او، آنقدر از ارتفاع گوش انسان پایین تر باشد، که قابل لمس نباشد. اما گاهی، نوشته ها آنقدر بالایند که گوش که سهل است، حتی نوک انگشت آدمی هم به آن نمی رسد، بنابراین، روح به آتش کشیده نمی شود.

دیدی هلنم؟ هیچکدام از این منطقها، نه، بهانه ها که دیگران می آورند و تو از من انتظارشان داری صحیح و قابل قبول نیستند. منطقی ترین جوابی که میتوانم به تو بدهم، همان عشق است. عشقی که نمیتوانم توصیفش کنم. شاید بگویی، عشق بهانه تر است. عشق را برای بی دلیل بودن رویایم بهانه می کنم. میدانی، شاید اینطور باشد، شاید هم نه، ولی این بهانه، از آن یکی بهانه ها شیرین تر و دلکش تر نیست؟

دوست بهانه گیرت

اروس

پ.ن:بهانه تر. عجب کلمه ای ساختم نه؟ ولی انگار بیشتر تو آن را ساختی.مطمئنم اگر اینجا بودی، با همان لحن غیرقابل بحثت آن را اختراع می کردی وبه کار می بردی. من فقط به گذشته سفر کردم و اختراع تو را یدم.


آن همه چرت و پرت گویی برای روز اولم بود. دیگر نمیخواهم.نمیتوانم چرت و پرت بنویسیم. پس چکار کنم؟ الان می گویم. می روم شاهکش را از فیدیبو می خرم و بعد ایده هایم را مینویسم.

اما قبلش.میخواهم از یک شخصیت بنویسم. شخصیتی که وقتی فارنهایت 451 را میخواندم، خیلی بی ربط امد و توی ذهنم جا خوش کرد. دختری با موی دم اسبی، لباس سفر پاره و پوره، و یک چمدان بزرگ به دست. این چمدان خیلی مهم بود. ولی نمیتوانستم آن را به چیزی ربط دهم. میدانستم دختر مدام لبخند می زند. نه یک لبخند گل و گشاد، لبخندی آرام و پر از فکر. میدانستم سفر می کند، و از هر شهری که بیرون می رود با شهر، و نه مردم، خداحافظی می کند. میدانستم لباس سفرش کهنه، ولی رنگارنگ است. ولی نمیداسنتم بلند است یا کوتاه. شنل است یا لباس های مدرن تر به تن می کند.

سعی کردم نقاشیش کنم، ولی فقط یک سدتمال که با آن موهایش را می بست به تخیلاتم اضافه شد. صحنه ای را دیدم که به مکانی خیره شده و غرق در فکر است. نمیدانستم تنهاست یا همسفر دارد، شاید از این تنهایی لذت می برد. نمی دانم. دنیایی که در آن زندگی می کند برایم مبهم است.اما میخواهم بفهمم. این شخصیتی است که دوست دارم. حتی از اورسینه هم بیشتر، با اینکه تنهای یک شخصیت نو پا و بی گذشته است، اما دوستش دارم. کک و مک های ریز روی صورتش، و موهای رقصان ولی ساده اش را دوست دارم.

سعی کردم توی اینترنت به دنبال چهره واقعیش بگردم. اما نمی داسنتم چه سرچ کنم. شخصیتی که چسبیده توی مغزم و بیرون نمیاید؟ شخصیتی برای کتاب بعدیم؟ دختر مسافری با گذشته ای پر از اندوه؟ امکان ندارد که کسی بتواند آن چیزی که من فکر می کنم را فکر کند که بخواهد آن را در اینترنت بنویسد. شخصیت من.خاص است. متفاوت است. او سفر می کند و همه چیز را پشت سر می گذارد. حتی شاید گذشته اش هم آنقدر مهم نباشد، چون آن را پشت سر گذاشته. ولی شاید هنوز هم به آن فکر کند، مگرنه؟

هرچقدر هم که شخصیت قدرتمندی باشد، هرچقد هم که چمدانش بزرگ باشد، هرگز نمیتواند کاملا گذشته اش را پشت سر بگذارد. یا حداقل، نمیتواند حال را فراموش کند. حالی که هر ثانیه به گذشته تبدیل می شود. 

هرچه باشد، او شخصیتی است که من ساخته ام نه؟


سوال: در ده سال آینده خودت را کجا میبینی؟

جواب:من نمیدانم. اما شاید من بداند.

پ.ن:نوشتن این یکی از همه سخت تر، و شاید اعصاب خورد کن تر بود. فکر کنم از همه این چهار تا که تاحالا نوشتم بدتر شد. هرچه باشد، داستان ن.ر داستان جالبی نیست. نه خیلی تراژیک است، نه خیلی شاد و امیدبخش. داستانچه پردردسر» گونه ای است.

ادامه مطلب


عصر که میشود، خانواده ام میروند پیاده روی. قبلا من هم میرفتم، ولی حالا از رفتن احساس بدی پیدا میکنم. وقتی چیزهایی میبینم که قبلا از ذوق مرا می لرزاند، و الان برایم به سان دیوار سفید و ساده شده اند، اعصابم خورد می شود. ترجیح میدهم در خانه بمانم، و زمانیکه خانواده ام در خیابان قدم میزنند، در داستان ها قدم بزنم.

سوال:در کودکی دوست داشتی چه کاره شوی؟

جواب: من نمی دانم، اما شاید او بداند.

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها